وقتی خداوند اراده کرد که انسان را خلق کند، روح خود را در او دمید « و نفخ فیه من الروحی» و او را به بهترین صورت در عرصه خلقت نمایان ساخت «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» و به بنی آدم کرامت بخشید «و کرمنا بنی آدم» و از چنین خلقتی به خود تبریک گفت:«تبارک الله احسن الخالقین» پس خدا مردمان را بر نهاد (فطرت) خود آفرید« فطره الله التی فطر الناس علیها» و در این آفرینش تغییر و تبدیلی نیست«لا تبدیل لخلق الله» و چون انسان بر فطرت خداوند آفریده شده و روحش را در او دمیده است، در همان روز الست این عهد و میثاقی شد که از فرزندان آدم گرفته شد «الست به ربکم. قالوا بلی». وسعدی همین را چنین به شعر زیبا در آورده است:
الست از ازل همچنانش بگوش بفریاد قالوا بلی در خروش
اقرار به وجود صانع همان عهد و میثاقی است که خداوند در روز الست از بنی آدم گرفت و بنا بر این فطرت و عهد و میثاق، هر فرزندی که به دنیا می آید، مُقِر است که او را صانعی و مدبّری است و اگر چه او را به نامی دیگر می خواند یا غیر او را پرستش می کند.
و بر این مبنا است که شیخ محمود شبستری بیان می کند:
مسلمان گر بدانستی که بت چیست یقین کردی که دین در بت پرستی است
وگر کافر ز بت آگاه گشتی کجا در دین خود گمراه گشتی؟
پس در اصل صانع خلاف نیست. هیچ مشرکی نیز منکر اصل خدا نیست و بر این اصل وقتی گفته می شود « من یولد یولد علی الفطره» یعنی آن عهدی که خداوند از آن ها اخذ کرده است و در حقیقت تمامی کسانی که در عالم متولد می شوند مقر به وجود صانع و پرستش او هستد. به عبارت دیگر پرستش و مقر به صانع بودن در وجود هر کسی سرشته شده است و این عشقی است که خداوند در نهاد بشر بودیعت نهاده شده است و بشر را از این آفرینش گزیری و گریزی نیست. پس عشق به پرستش در وجود هر کسی نهفته است. حافظ این نکته را بدین صورت بیان کرده است:
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت؟ در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست
اگر پیر میکده رندان هم راهنما و مرشد من باشد، جای خرده گیری نیست و تفاوتی ندارد و زیرا در هر سری از سرهای بندگان رازی از معرفت حق را توان یافت.
همچنانکه خدا غیر قابل تعریف است و ما از آثار خداوند پی به وجود او می بریم. روح هم غیر قابل تعریف است. وقتی از پیامبر می پرسند که روح چیست؟ خداوند به او می گوید: بگو این از امر پروردگار من است. و به تعریف در نمی آید، اما آثار روح و حیات را در هر انسانی ما مشاهده می کنیم. و بدین علت است که گفته اند « تفکروا فی آلاء الله و لا تفکرو فی ذات الله» همچنان که عشق نیز غیر قابل تعریف است. ما هر تعریفی که بخواهیم از عشق بدست بدهیم، تعریفی ناقص و ناکارا است. زیرا امر نامتعین با امر متعین قابل تعریف و توصیف نیست.
ای آنکه بتقریر و بیان دم زنی از عشق ما با تو نداریم سخن خیرو سلامت
عشق با بیان و سخن و حتی دلیل اثبات نمی شود، چه عشق وصف حال است و به قال در نیاید که نیاید.
عشق نظیر وجود خداوند نا محدود است. مسئله عشق از وسع و تاب علم محدود افزون است و حل آن با اندیشۀ ناصواب ما امکان پذیر نیست و چگونه ممکن است که اندیشه محدود ما گنجایش نامحدود داشته باشد؟ بنا براین عشق در اندیشۀ محدود نشاید.
مشکل عشق نه در حوصلۀ دانش ماست حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد.
راه عشق و سیر و سلوک به حق بی پایان است و از حد و توان ما بیرون. هم آغاز و هم فرجام راه عشق بسوی حق از حد تصور بیرون است، زیرا آغاز این طریق هم بیش از صد هزار مرحله است.
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟ کش صد هزار منزل بیشست در بدایت
در حقیقت عشق رمز پایندگی و جاویدانی است. در عشق جاودانگی عیان است ولی چشم بصیرت بین لازم دارد.
هرگز نمی رد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جردۀ عالم دوام ما
آنگاه که طرح عشق و محبت شد، هنوز نشانی از آفرینش این جهان و آن جهان نبود. مقصود آن که عشق ازلی است و چیزی نو پدید نیست.
نبود نقش دو عالم که نقش الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
و یا
گوهر مخزن اسرار همان است که بود حقۀ مهر بدان مهر و نشانست که بود
گوهرعشقی و محبتی که در دل هر انسانی است، همان گوهر است که در روز ازل به ما داده شده است و محبتی که در سینۀ ماست، همان است که از پیش بوده و با وجود ما عجین است.
مولوی همین سر را چنین بیان کرده است:
باد ما و بودِ ما از دادِ تست هستی ما جمله از ایجاد تست
لذت هستی نمودی نیست را عاشق خود کرده بودی نیست را
در مکتب مولوی آفرینش عبارت از نیستی را هستی دادن است. پروردگار به نیست لذت هستی می بخشد و در دم او را به عشق خود مبتلا می سازد تا برای وصال حق به عالم هستی بیاید. پس عشق از خدا نشأت گرفته و برای رسیدن به وصال حق در وجود انسان عجین است.
ما آثار عشق را در هر انسانی با شدت و ضعف مشاهده می کنیم. ممکن نیست که انسانی وجود داشته باشد که بطور مطلق خالی از عشق باشد. اینکه ما فکر کنیم که فلان و یا بهمان آدم عشق ندارد، صحیح نیست و ما بایستی عشق را در وجود هر کسی کشف کنیم. وقتی ما به زعم خود در کسی عشق نمی بینیم بدین معنا است که ما نتوانسته ایم اثری از آثار وجود عشق را در او کشف کنیم. به عبارت دیگر دستگاه کشف ما نا کارآمد است و نه اینکه در فلانی عشق وجود ندارد. در این بحث کوشش می شود که به قدر ذره ای آثار عشق را به نمایش بگذارم.
عشق جاذبه ای است درونی، به این معنا که از دورن بر می خیزد و بسمت بیرون از خود در طیران و جوش و خروش است. این کشش و جاذبه درونی جزئی از ساختار وجود انسان است.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
این فغان و غوغا در اندرون هر کسی با شدت و ضعف وجود دارد.
در هر انسانی اعم از زن و مرد، کوچک و بزرگ این جاذبه درونی وجود دارد و از این نگاه ربطی هم به ازدواج ندارد. بنابراین عشق مستقل از زناشوئی است و قبل از زناشوئی در هر کدام از زوجها بطور مستقل و با درجات مختلف و شدت و ضعفعهای متفاوت وجود دارد و تازه اگر این کشش و جاذبه درونی وجود نداشته باشد هیچ ازدواجی صورت نمی گیرد.
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
اینکه ما در وجود کس و یا کسانی آن را درک نمی کنیم و یا آثار آن را مشاهده نمی کنیم، عیب در دستگاه گیرنده ما است و نه وجود نداشتن آن. غفلت از جاذبه و کشش، به معنای وجود نداشتن آن نیست. در اثر این غفلت چه در خود انسان و چه در دیگران، غالب افراد، به دلیل نقص در دستگاه گیرنده آنها و به دلیل اینکه مسئله عشق در ادبیات به تعدادی از انسانهای ویژه محدود شده است، تصور می کنند که دیگران از عشق بی بهره و یا کم بهره اند، غافل از اینکه آن نمونه های جاودانی در ادبیات بعنوان مثال ذکر شده است. اینان از این امر غافل هستند که عشق در انسان و با انسان عجین است و عشق با وجود و هستی انسان ساخت پیدا کرده است. و به قول حافظ راه عشق طریقی است که پایان ندارد و در این کار برای رسیدن به محبوب جز آنکه از جان عزیز بگذری گریزی در آن نباشد.
همچنانکه گفته شد عشق ساری و جاری است و هر کسی چه آگاه و چه ناآگاه، چه فرزانه و چه مست، ساخت وجودیش به نحوی است که محبوب یکتا را می جوید و سرود عاشقانه پرستش خداوند همه جا و در تمام موجودات سر داده می شود.
بلبل به چمن، زآن گلِ رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت رویِ تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
اینکه ما نمی توانیم بدرستی آن را درک کنیم مسئله دیگری است. «یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض»
همه کس طالب یار ند چه هشیار و چه مست همه جا خانۀ عشقست چه مسجد چه کِنِشت.
این عشق و یا جاذبه و یا کشش که در درون هر انسانی وجود دارد و جزئی از ساخت وجودی انسان و بسمت بیرون از خود در پرواز است، وقتی در این پرواز به پدیده ای که با او سنخیتی مشترک داشته باشد و یا به نسبتی از همان جاذبه و یا میل برخودار باشد، به آن شیء و یا انسان دیگر به منظور هم پروازی و سرعت بخشی به پرواز خود، علاقه و کشش ایجاد می کند و لذا در این پرواز مرد نسبت به مردی، زن نسبت به زنی، و یا با لعکس، در جریان پرواز هم زمان و هم جهت می شود. و در این صورت است که بهم علاقه پیدا می کنند و در این صورت لزوماً نباید همدیگر را ببینند و یا فیزیکی ملاقات کنند و همچنانکه هیچکدام از ما چه زن و یا مرد، امام علی را رؤیت نکرده ایم اما به او عشق می ورزیم و همینطور است شخصیتی دیگر. چون در این پرواز خود را با او همسفر می یابیم.
پس می شود چنین نتیجه گرفت که عشق یک جریان عمومی در وجود همۀ انسانها است، چه بدان اشعار پیدا بکند و چه نکند، وجود دارد. زیرا جزئی از ساخت وجود اوست. وجود انسان با عشق و پرستش سرشته شده و فطری انسان است.
می خور که عاشقی نه به کسبست و اختیار این موهبت رسید ز میراث فطرتم
به همین علت است که آنهائی هم که نسبت به آن آگاهی لازم را ندارند، در اعمالشان این پدیده را به نسبتهای متفاوت از خود آشکار می سازند. و ما قادریم که آثارش را در اعمال آنها مشاهده کنیم. و باز به همین علت، در مورد خاص زناشوئی اگر در هر کدام از این زوج، جاذبه پرواز وجود نداشته باشد، ازدواجی صورت نخواهد گرفت و یا اگر هم صوری ازدواجی صورت بگیرد، منجر به جدائی و یا بصورت دو بیگانه در کنار هم در خواهد آمد که هر کدام آز آنها با کسانی و یا چیزهائی که در هم پروازی با هم سنخیتی و یا وجه مشترکی داشته باشند، زندگی می کنند.
نظر به وجود این کشش مستقل در هر فرد که از درون او حرکت می کند و به برون می نگرد و به سمت و سوئی در جریان است. وقتی شخصی چه زن و چه مرد و یا دو بچه در اولین مرتبه یکدیگر را ملاقات می کنند و یا جائی همدیگر را می بینند، در همان نگاه اول، این کشش در هر دو طرف به حرکت در می آید و اگر در این جریان همسو شوند به یکدیگر علاقه پیدا می کنند. هرچه این همسوئی، با هارمونی بیشتری همآهنگ شود این دو فرد نسبت به هم علاقه بیشتری پیدا می کنند.
گاه این همسوئی به حدی است که تفاوت چندانی با هم ندارند و در این صورت علاقه به حدی شدت می گیرد که این دو یکی می شوند و هر کدام قادر است به جای دیگری عمل کند بدین معنی که هرچه یکطرف می کند، همان است که طرف دیگر هم آن را انجام می دهد و یا خواستار آن است و همان است که گفته اند: یک روحند در دو بدن.
این کشش و یا جاذبه دورنی در طول زمان و تحت تأثیر عوامل خارجی( فرهنگی، تاریخی، محیط اجتماعی و خانوادگی، تربیتی، و…) گاه همسوئی خود را از دست می دهند و همدیگر را در پرواز به سمت بالا متوقف و یا کند می کنند و یا تغییر جهت می دهند. در این صورت به میزانی که همدیگر را متوقف و یا کند می کنند به همان میزان از هم دور می شوند.
هنگامی که دو انسان مستقل و آزاد تحت تأثیر همسنخیتی جاذبه اشان که آن نیز آزاد و مستقل در جولان است هر دو به یک سو بجوشند، به هم تمایل پیدا می کنند. در اثر همسوئی و حرکت آزاد که در هر فردی وجود دارد، هنگامی که با دیگری در یک جهت به حرکت در آمد و یا موازی هم بود نظیر بیمی و یا ستونی از نور سرعت پیدا می کند و در هم اثر می گذارد و با سرعت بیشتری همدیگر را به سمت بالا می کشند و به رشد یکدیگر در خارج شدن از تعین ها مدد می رسانند.
از این نظر رشد معنی و مفهوم واقعی خود را پیدا می کند و آن عبارتست از: طیران انسان از درون به سمت وجود لا یتناهی.
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت
به میزانی که انسان به آن سمت می رود و نزدیک می شود به همان میزان عاشق تر است. این عطش و جوشش با حیات انسان با شدت و ضعف عجین است و از آنجا که دغدغه و یا نیازهای واقعی انسان، پاسخ درست و صحیح به آن کشش و جاذبه درونی جهت پرواز به بیرون از خود و شکستن و خارج شدن از مرزهای محدودیت که به اطراف انسان تنیده است می باشد و این مرزها چیزی جز ابعاد مختلف مادی که انسان اسیر آن است، نیست. پس به میزانی که انسان از این ابعاد مادی بی نیاز و آزاد می شود به همان میزان رشیدتر، آزاد تر و قوی تر می گردد. در حقیقت رشد چیزی جز حرکت و جوششی که از درون بر می خیزد و سد ها و موانع مختلف مادی را از سر راه خود برای عبور از مرز محدودیت به مرز مطلق بر می دارد، نیست. و کسی را شک نیست که انسان اسیر ابعاد مختلف مادی، به میزانی که از بند های مختلف مادی که در آن اسیر است، خارج و بی نیاز می شود، کشش و جاذبه درونی که در طیران به سمت وجود لایناهی است، سرعت می گیرد و موانع عبور از پیش چشم او برداشته می شود و اگر همین طور حرکتش ادامه پیدا بکند و سدهای مختلف مادی نتواند حرکتش را کند و یا متوقف کند، به مرحله ای می رسد که ابعاد مختلف مادی نه تنها در نزد او بی مایه می شوند بلکه دنیای مادی در چنگ او اسیر و در بند می شود. و به جائی می رسد که امام علی می فرماید: ای دنیا برو و کسی دیگر را بفریب من ترا سه طلاقه کرده ام.
یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب گز هر زبان که می شنوم نا مکرر است.
با توجه به نکته فوق که انسان برای پرواز به سوی وجود لایتناهی باید از موانع و محدودیتهای مادی که همان نیازهای مختلف مادی است- اگر چه بعضی از آن ها با پوشش معنویت پوشیده است- عبور کند، جهت عبور از این سختیها عشق به کمک می آید تا چشم پوشی از آن نیازها را برای انسان آسان کند. بنابر این انسان عاشقی که از این موانع یا بعبارت دیگر نیازها که به آن دلبستگی دارد، عبور کرده و همۀ محدودیتها و مرزها را شکسته و یا درنوردیده، به مرز مطلق و یا دیدار لقاء الله که در واقع حد نهائی عشق که به بی نیازی مطلق است، قدم نهاده و یا رسیده است.
با این وصف لازم نیست که انسان بمیرد تا از این جهان مادی بی نیاز گردد. در همین دنیا انسان بی نیاز، انسانی است که گوئی در بهشت زندگی می کند. درچنین حالتی او همه مرزها را شکسته و به یقین به منبع فیاض عشق پیوسته و همۀ پرده ها بر او گشوده شده و نشئۀ وجود لایناهی را ادراک کرده است. او دیگر هرچه می بیند، قبل از آن در آن نشئۀ وجود لایتناهی را مشاهده می کند و غرق در آن نشئه در کالبد مادی خود زندگی را سپری می کند تا سرانجام از این قفس مادی رها شده به دریای بیکران معنویت بپیوندد.
شاید از جمله به همین علت باشد که اما علی می فرماید:« لو کشف الغطاء مزدت یقینا» یعنی اگر تمامی پرده ها برداشته شود و همه چیز عیان گردد، بر یقینم چیزی افزوده نخواهد شد و همین است که در حال ستایش و مناجات وراز و نیاز با پروردگار، می گوید: ای خداوند! به خاطر بهشت و یا ترس از جهنم ترا ستایش نمی کنم بلکه به این علت که تو شایسته و سزاوار ستایشی ترا ستایش می کنم. سعدی این مطلب مولا را به زبان شعر به صورت زیبا بیان کرده است که اگر در روز قیامت حق اختیار داشته باشم، همه نعمتهای بهشتی برای دیگران واگذار می کنم و دوست مرا کفایت می کند:
گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
مگر نه این است که وصف بهشت واقعی به لحاظ متون دینی و بویژه قرآن، جا و مکانی است که در انجا انسان بی نیاز است یعنی اینکه هر آن چه که بخواهد و یا اراده کند موجود است. افزون بر این بهشت جائی است که حد و مرز ندارد و در آن جا همه مشمول رحمت و دوستی خداوند خواهند بود. « وسارعوا الا مغفره من ربکم و جنه عرض السماوات والارض اعدت للمتقین»
بدین معنا شما در بهشت، بی نیاز از هر کس دیگری هستی چون به دیدار و یا نزدیکی منبع فیاض عشق نائل آمده ای، نشئۀ شوق و شعف زاید الوصفی که از دیدار و نزدیکی به آن مطلقها در انسان ایجاد می دهد، وجودش را از آن نشئه پر می کند، و احساس نیاز دیگر را از دست می دهد. یعنی اینکه آن مرکز مطلق هر آنچه را که ساخت وجودی تو بدان نیاز دارد آفریده و آماده است. هر وقت اراده کنی، آن حاضر است. یعنی هر لحظه در نشئۀ بهره از مطلقهای در دسترس که در این دنیای مادی در پی بدست آوردنش بودی و آن را نمی یافتی، مشغولی. و اگر نیازی هست از جانب ما است و الا معشوق از ما بی نیاز است:
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است چه سود افسونگری، ای دل، که در دلبر نمی گیرد؟
پس رسیدن و یا نزدیک شدن به بی نیازی و بدست آوردن شور و شعف زاید الوصفی که به انسان دست می دهد، سیر و سلوک ویژه خود را می طلبد. از قدیم گفته اند که نمی شود هم خدا را خواست و هم خرما را. هم در دنیا و امور مادی چهار اسبه تاخت و هم طالب بهشت رضوان بود. و شیخ مصلح الدین سعدی می فرماید:” ای مردی که بهر ذره از ذرات وجود خود قبله ای ساخته ای بت پرستان را عیب مکن و زنّارداران را نکوهش مکن. اگر ایشان عبد الصنم اند تو عبد الدنیا والدرمی.”(مجلس چهارم از مجالس پنجگانه سعدی) کسانی که عشق در آن ها شعله ور می شود، مشاهده می کنند که در راه وصل و یا نزدیک شدن به آن بی نیاز، از هر چیز دیگری بی نیاز می شوند و هرچه نزدیکتر بی نیازتر هستند. تمام تعلقاتی که ما بدان ها وابسته ایم حجابند و به محض گسستن از حجابها به بی نیازی واصل شده ایم
تعلق حجابست و بی حاصلی چو پیوندها بگسلی واصلی
اما راه طول و دراز و پر از پیچ و خم و مشکلات است. برای عبور از سنگلاخها و پستی و بلندهای راه، همدلی و همراهی لازم است تا انسان با آرامش و سکینه خاطر بتواند راه را طی کند زیرا همدلی و همراهی همراه با سکینه و آرامش کار را دو چندان آسان می کند و درجه اطمینان بخشی را در انسان با لا می برد. در اینجاست که امر ازدواج به کمک انسان می آید.
زناشوئی
در اساطیر یونان آمده است که انسان در بدو خلقت ۴ دست و ۴ پا و دو سر داشت که به دو تقسیم و از هم جدا شدند. و این انسان جدا شده و تنها و ناقص از جفت خویش، در صدد بر طرف کردن نقصی است که در خود دارد و با دست زدن به امر ازدواج جهت هموار کردن راه تکامل خویش، جفت خویش را می جوید. همچنانکه تمامی پدیده ها در این عالم با زوج خود تکامل پیدا می کنند و به حیات ادامه می دهند « و من کل شی خلقنا زوجین لعلکم تذکرون .» و یا « یروا الی الارض کم انبتا فیها من کل زوجٍ کریم »
و مولوی به بیانی زیبا آن را چنین وصف کرده است:
«زُیّن للنّاس»، حق آراسته است زآنچه حق آراست، چون دانند جست؟
چون پیِ «یسکن الیها» ش آفرید کی تواند آدم از حوّا برید؟
پرتوِ حق است آن، معشوق نیست خالق است آن گوئیا، مخلوق نیست
با چنین دیدی اگر ما به امر زناشوئی بنگریم، به پیام الهی که در این سنت عمومی نهفته است، پی خواهیم برد. بی شک اگر بخواهیم کشش و جاذبه درونی که در فوق به آن اشاره رفت و رو به بیرون از خود دارد و در تاب و قرار عبور از نیازها و شکستن سدها برای رسیدن به بی نیزی مطلق ها است، بدون آرامش و سکینه خاطر، طی طریق چنین راهی میسر نخواهد شد. با توجه به شناخت وجودی انسان ، از جمع شدن دو زوج با هم حد اقل بخشی از آن آرامش و سکینه حاصل می شود. پیام قرآن هم صریح است که با ازدواج تسکین پیدا می کنید و ما امر ازدواج را برای شما مایه آرامش و سکینه قرار داده ایم «لتسکنوا علیها» و در آن عشق و محبت نهاد ه ایم « و جعل بینکم موده و رحمه »
چرا انسان با ازدواج به آرامش می رسد؟ از جمله علت آن است که طی کردن راه بی نیازی، راه دشوار و پر مخاطره ای است و در زناشوئی دو جانبه که جاذبه های درونی هر زوج که به بیرون از خود جاری است،همسو و هم جهت می شوند و همدیگر را تقویت می کنند و با گرفتن شتاب، سد ها را شکسته و موانع با سرعت برطرف می شوند و انسان فارغ الابالتر پرواز می کند. شاید به همین علت است که می گویند انسان عزب بر لب مغاک آتش نشسته است و هر آن ممکن است به قعر آن سقوط کند.
در دو انسان فطری با این کشش و جاذبه در کنار هم و همسو و هم جهت با هم هستند اما ممکن است تحت تأثیر عوامل خارجی از خود بیگانه و گاه به ضد خود تبدیل شوند. در امر ازدواج اگر به هر دلیلی جاذبه و کشش موجود از خود بیگانه شد، از آن به بعد ادامه حیات مشترک ضعیف شده و گاه به سمت صفر میل می کند. و حتی ممکن است به زیر آن هم برسد که در این صورت هر دو زوج مانع رشد یکدیگر می شوند چرا که جاذبه ها عکس می شوند و بجای تقویت هم، یکدیگر را خنثی می کنند و به نقطه ای تاریک می رسند. مثل حرکت امواج که در نقطه تداخل تاریکی حاصل می شود. از جمله بیماری از خود بیگانگی، خودگرا شدن، خود محور شدن، و فرد پرستی است. این جاذبه که باید از درون به بیرون جوشش کند، جهتش عکس و متوجه درون می شود و به تاریکی می رسد در حالی که هر زوج به تنهائی ممکن است فکر کند که این نهایت روشنائی است. در یک چنین حالتی این زوج امکان تسکین بخشی برای هم پروازی را از دست داده اند.
اگر یکی از زوجها و یا هر دو زوج به این بیماری گرایش پیدا کرد، نیروی دیگری را دفع می کند و این وقتی است که دو جاذبه نسبت به جای همسوئی با هم تداخل پیدا کرده و یکدیگر را خنثی می سازند که در این گونه مواقع چندین حالت ممکن است اتفاق بیفتد:
زندگی باهم اما بیگانه از هم.
تقابل دائمی ولی در یک سقف با هم زندگی کردن.
زندگی در زیر یک سقف ولی هر فردی به راه و روش خود می رود.
با تفاهم و یا با تقابل از یکدیگر جدا شدن.
در انسانها بروز و ظهور کشش و یا جاذبه درونی به سمت بیرون از خود یکسان نیست و به صور مختلف و جلوه های گوناگون، خود را نشان می دهد. در بعضی ها، این جلوه به صورت موسیقی، در دیگری به صورت نقاشی، در بعضی دیگر به صورت خلق آثار عظیم معماری، و به همین نحو در دیگران به صورت خلق آثار هنری و علمی دیگر و خلاصه در هر کسی به صورتی است. در بعضی به صورت مجموعه ای از اینها است.
آیا کسی از خود سئوال کرده است که خلق این همه آثار عظیم هنری و غیر هنری از کجا سرچشمه گرفته است؟
حقیقت این است که یک نقاشی که قلم بر می دارد و دست به خلق آثار عظیم نقاشی می زند، انگیزه اش آن کشش درونی است که او را بدین کار وا می دارد. یک نقاش پرده ای و یا تابلوئی و یا… را می کشد، اگر این جاذبه به بیرون در او وجود نداشت اولاً او به این کار دست نمی زد و ثانیاً جهت خلق آثار زیباتر و بهتری، کار نقاشی را همچنان ادامه نمی داد. اگر از همین نقاش بپرسی که چرا دست به این کار زده ای؟ جواب خواهد داد که قصد دارد روز به روز آثار خود را زیبا و زیباتر سازد تا جائی که زیبا تر از آن وجود نداشته باشد. این استاد نقاش به زبان بی زبانی می گوید: می خواهد به مطلق زیبائی دست یابد و این مطلق زیبائی است که او را به سمت خود می کشد.
تمام کوشش یک موسیقی دان این است که آثاری خلق کند که بهترین، خوش الحان ترین آهنگ و صدا را عرضه بدارد و بدان دسترسی پیدا بکند و همچنین است وضع یک خواننده، معمار، محقق علوم پزشکی. مثلاً محقق علوم پزشکی سعی و کوشش او دسترسی به خلق و کشف چیزهائی است که انسان را قادر سازد اولاً انسان دچار بیماری نشود و ثانیاً عمر او را بیشتر و بیشتر کند و هرچه بیشتر او را به جاودانگی نزدیکتر سازد.
اگر خوب توجه کنید، خلق تمام این آثار گوناگون دریچه و یا روزنه ای به سمت بی نهایت مطلق ها است و انسان چون عاشق رسیدن و نزدیک شدن به آن مطلق ها و یا حیات ابدی است، دائم در کوشش و تقلا است و تا لحظۀ مرگ دست از تقلا بر نمی دارد. و بعضی از انسانها در لحظات آخرعمر از جمله به این علت از مرگ می ترسند، زیرا احساس می کنند که آخرت خود را ویران و دنیای خود را آباد کرده اند و از اینرو رفتن از جائی آباد به جائی ویران برای انسان ناگوار است. و این ترسی است که در آن لحظات انسان را فرا می گیرد. در حقیقت اینان از اعمال خود می ترسند. این است که بزرگان گفته اند: «نادان ترین مردم کسی است که آخرت خود را به دنیای خود و یا دیگری بفروشد». در صورتی که از جای ویران به جای آباد رفتن شادی و شعف با خود همراه دارد و نه ترس!
اگر این منبع مغناطیس لایزال هستی نبود و انسان نیز فاقد این جاذبه به بیرون از خود را در خود نداشت، هرگز قادر نبود که دست به خلق آثار عظیم گوناگون بزند. وجود این همه آثار عظیم در نقاشی، موسیقی، مجسمه سازی، معماری، پزشکی، و… خود بیانگر وجود این جاذبه و کشش از درون به سمت بیرون از خود و به سوی بی نهایت مطلق و نزدیکتر شدن به او است.
جمله معشوق است و عاشق پرده ای زنده معشوق است و عاشق مرده یی
چون نباشد عشق را پروای او او چو مرغی ماند بی پر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس چون نباشد نور یارم پیش و پس
هرچه هست آن منبع مغناطیس عشق است که عاشق که خود پرده خود و مانع عارف و بصیر شدن به او ست و به قول حافظ : « تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز». بدون اینکه عاشق رو به سوی او و توجهش به او باشد، چگونه می تواند به سوی او پرواز کند. اگر نور هدایت و یا همان مغناطیس لایزال هستی نباشد، چگونه عاشق پیش و پس خود را می بیند و چگونه می تواند راه دپرواز را طی کند؟ و اصولاً خلقت، از حب الهی و صورتی زیبا و آراسته آغاز شده است و آدمیان و هم کائنات طفیل هستی عشق اند و رو به سوی معشوق دارند. اما با خلوص در عشق و عمل است که باز در غایت القصوی به جوار قرب بیکران مغفرت او باز خواهند گشت که «انا لله و انا علیه راجعون». چیز جز بیان این مفهوم نیست.
عرفان که ریشه و اساس فرهنگ ما است، یعنی شناختن و نزدیک شدن به منبع لایزال مطلقها که خداوند است. به همن علت است که می گویند «من عرف نفسه فقد عرف ربه»کسی که خود را و وجود خود را شناخت، می تواند خدای خود را هم بشناسد. معنای اینکه انسان وجود خود را بشناسد بدان معنی نیست که فقط به لحاظ جسمی بداند و یا کشف کند که این جسم از چه اجسام مادی ساخته شده است بلکه درک کند و عارف بشود که این کشش و جاذیه ای که در او هست جزئی از ساخت وجودی اوست که رو به سوی خداوند دارد. بعبارت دیگر یعنی اینکه وجود تو از هستی او سرچشمه و نشأت گرفته است و این همان است که «و نفخ فیه من الروحی»
و عشق واقعی چیزی جز عرفان و شناخت و معرفت پیدا کردن به او نیست و این عشق خارج از آن چیزی است که بعضی ها آن را در عمل جنسی خلاصه می کنند. اگر نیک بنگریم عمل جنسی عشق نیست. غریزه و نیاز حیاتی انسان است مثل نیاز به انواع خوراکی ها، پوشاکی ها و…
این هم نوعی نیاز است که بدون آن هم انسان دچار عوارض گوناگون می گردد و هم ادامه حیاتش مختل می شود. در بعضی از جوانها، برای پاسخ گوئی به این نیاز حیاتی خود به دلایل گوناگون، دچار اشتباه می شوند و همسرخوب ولی نامناسب با خود را اشتباهی انتخاب می کنند. در نتیجه در ادامه زندگی دچار مشکلات عظیمی می شوند.
نظر به اینکه در عمل جنسی که نیاز حیاتی انسان است جلوه های نادرستی از عشق از خود ظاهر و امر را بر انسان مشتبه می سازد چنان که گاه انسان هوس ران فکر می کند که عشق همین است. درست مثل برطرف کردن نیاز مادی خوراک و پوشاکی که انسان باید به دنبالش برود و بدود. در بر طرف کردن این نیازهای مادی است که گاه انسان چنان آن را اشتباه می گیرد که در تمام عمر به مانند تشنه ای به دنبال جمع آوری مال و منال می گردد و هرچه بیشتر انباشته می کند، به جای اینکه مال او را نگهداری کند، او باید مثل پلیس به حفظ و حراست از مال بپردازد و اصلاً غافل می شود، که آن وسایل، هدف نیست بلکه وسیله ای برای ادامه حیات است و هدف چیز دیگری است. و سر انجام در سراب دنیا نفله می شود.
اگر عمل جنسی عشق واقعی بود، قاعدتاً بنا بود که هر فرد و یا هر زوجی وقتی کام از زوج مقابل گرفت به دنبال کار خود برود نظیر اینکه انسان گرسنه به هر رستورانی که رفت و غذای خود را در آنجا صرف کرد، دیگر آن رستوران چندان برایش اهمیت ندارد در صورتی که چنین نیست و انسان در طول حیات خود با شخص ویژه ای از همنوع خود که جاذبه هایشان همدیگر را تکمیل و به رشد یکدیگر مدد می رسانند، همانی پیدا می کند و اگر به هر دلیلی و یا در اثر انتخاب نادرست، این همانی حاصل نشد، زندگی به جهنمی تبدیل می شود و کار را به نوعی از جدائی و متارکه می کشاند.
وقتی ما مشاهده می کنیم که حتی برای انتخاب زوج مناسبی که جاذبه مناسبی هم داشته باشد، در هر انسانی متفاوت است، آیا انسان را به این فکر فرو نمی برد که شناخت و جلوه های عشق در هر انسانی متفاوت است و هر انسانی خود راهی برای شناخت و معرفت بدان پیدا می کند؟ این بدان جهت است که امام می فرماید: «الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق »، راه به سوی معبود و معشوق اصلی به تعداد کل بشریت است و هر کسی برای عارف شدن راهی پیدا می کند و این بهترین نشان از تفاوت و اختلاف اندیشه و پذیرش آن است. اما اگر انسان در جستجوی حق باشد، در نهایت تمام راه ها به یک سمت و سو منتهی می شود که آن هم رسیدن به وجود منبع فیاض عشق و هستی است.
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
حقیقتی است که حافظ آن را اینگونه بیان کرده است: بیگمان انسان در طریق عشق به مبداء هستی واقف به اسرار آن نخواهد شد بلکه هر رهروی به اندازۀ اندیشه و دریافت خود از عشق و معرفت تصوری دارد و شناختی. ابن سینا در بیان همین مطلب می گوید:
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت آخر بکمال ذره ای راه نیافت
عشق زمینی و عشق آسمانی
اصولاً مطرح کردن عشق به زمینی و آسمانی به نظر من، یک ترم غلط و نادرستی است. عشق که جلوه ای معنوی است چگونه می تواند مادی و یا زمینی بشود؟ عشق امری معنوی و عرفانی است اما این امر معنوی و عرفانی جلوه های مختلفی در انسانهای مختلف پیدا می کند که در بعضی از جلوات آن به نظر ما شکل و شمایل مادی به خود می گیرد. کسانی که بحث عشق زمینی را مطرح می کنند غالباً دوست داشتن زن و مرد یکدیگر را مد نظر دارند. درصورتی که توجه ندارند که ریشه و اساس همین دوست داشتن هم باز به آن جاذبه درونی که نگرش به بیرون دارد، بر می گردد. واگر این جاذبه نبود حتی این دوست داشتن هم وجود پیدا نمی کرد. زیبا تر از این نمی شود آن را به تصویر قلم کشید:
گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم
روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی
سعدی نیز این حقیقت را به گونه ای دیگر اینچنین بیان کرده است:
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده برویت نگرانست ولیکن خود پرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
برای اینکه نوری به این مسئله انداخته شود، می پرسم هنگامی که زن و مردی با دیدن یکدیگر به هم علاقه پیدا می کنند، چه حادثه ای اتفاق می افتد و یا چه رخ می دهد. در یک چنین وضعیتی ممکن است چندین حالت اتفاق بیفتد:
مرد و زنی قبلاً برای آینده خود فکر کرده اند و هر کدام مشخصاتی را برای زندگی مشترک برای خود ترسیم کرده اند و هر کدام جداگانه فکر کرده اند که همسرشان باید چه خصوصیات و یا شکل و شمایلی داشته باشد. بنابراین در جستجوی خود، به منظور یافتن همسر مورد نظرشان، هنگامی که زن و مردی به هم برخورد کردند و ملاقاتی دست داد. اگر در آن ملاقات و بر خورد ها هر کدام چیزی را که قبلاً در ذهن خود مرور کرده بودند، در طرف مقابل یافتند و یا احساس کردند، تمایل به زندگی مشترک با طرف مقابل را پیدا می کنند. در این تجزیه و تحلیل به آن خصوصیاتی که غالباً فکر می کنند زمینی است، قبل از هر چیز زیبائی را می شود نام برد که در زیر مختصری به آن می پردازم:
زیبائی، خوشگلی، خوش سیمائی، نظیر هر موجود دیگر مثلاً هزاران گل وجود دارد. اما هر کسی گل ویژه ای را ترجیح می دهد و یا بیشتر دوست دارد. آیا می توانید بگوئید که گلهای دیگر به اندازۀ آن گل مورد نظر زیبا نیستند؟ چنین امری غیر ممکن است. اما هر فرد خود با دید و درکی که از زیبائی دارد، در گلی بهتر آن را تشخیص می دهد و در گل دیگر کمتر و یا گلی را زیباتر درک می کند. اما می دانیم که همۀ گلها زیبا هستند . اصولاً آفرینش و خلق زیبا است.«و انبتنا فیها من کل شیئی موزون » حتی شادی و سرور انسان وقتی چیزی خلق و یا کشف می کند،غیر قابل وصف است و فقط اثار شادی را در سیمایش می شود مشاهده کرد.
شک نیست که هر انسانی چه مرد و چه زن در ذهن و احساس خود دارد که همسرش باید زیبا باشد. اولاً خود زیبائی یک امر معنوی است و نه مادی. تفاوت امر مادی و معنوی در این است که در مادیات هر چیزی قابل اندازه گیری و شمارش است مثلاً شما شغل و حرفه ای دارید، حقوق بگیر هستید. در ازای کاری که انجام می دهید به شما مزد پرداخت می شود.. هم کار شما قابل اندازه گیری است و هم دستمزدی که دریافت می کنید و یا به شما پرداخت می شود. اما وقتی شما منظره زیبا و یا فلان گل و یا فلان زن و یا مرد زیبا را و یا هر چیز زیبای دیگری را مشاهده می کنید، می توانید آن را با اندازه گیری مشخص کنید و بگوئید که مثلاً ده، بیست و یا …اینقدر زیبا است؟ خیر!
پس زیبائی خارج از اندازه گیری است. وقتی چیزی و یا امری خارج از اندازه گیری باشد، آن امر، یک امر معنوی است. تمام امر مادی قابل اندازه گیری است و در ابعاد گوناگون محدود می شوند و متعین هستند. اما بعکس امور معنوی غیر قابل اندازه گیری است و لذا نامحدود هستند و در ابعاد مادی نمی گنجند و هیچ بعد مادی نمی تواند آن را محدود کند. به همین علت است که زیبائی جلوه ویژه ای ندارد که بشود انسان آن را در ذهن خود ترسیم کند و با مقیاس اندازه گیری آن را بسنجد و بگوید مثلاً ده، بیست، سی،… کیلو، گرم، متر، ریال، دانه، رأس، و از این قبیل.
زیبائی جلوه های گوناگونی دارد و هر انسانی با جلوه ای از آن روبرو می شود. یا برای هر انسانی جلوه ای خاص از آن بروز و ظهور می کند. هیچ کس قادر نیست که ملاک مشخصی از زیبائی زن و اصولاً هر زیبائی دیگر بدست دهد،زیرا وحدت و اشتراکی در این رابطه در میان افراد بشر وجود ندارد. زیبائی از راه پژوهش در معنویت و منبع فیاض عشق ادراک و باز شناخته خواهد شد. زیبائی خاصیت وجودی هر موجودی در طبیعت است. در طبیعت بشری چنین می نماید که اشیاء طبیعی درجات کمتر و یا بیشتری از جوهر زیبائی را در خود دارند و این کمتر و بیشتر که در هر کسی متفاوت است به خود انسان بر می گردد و نه آن شیء. آیا شما تصور کرده اید که اگر زیبائی محدودیت پیدا می کرد و محدود به ابعاد مادی مشخصی می شد، چه حادثه اسفناکی در جهان انسانی رخ می داد؟
در این صورت بخش عظیمی از زن ها و یا مرد ها قادر نبودند، همسری برای خود پیدا کنند زیرا جای بحث ندارد که هر شخصی به دنبال زیبائی است و لاجرم به دنبال زیبائی قابل اندازه گیر ی مشخص و معینی بود که مانند هر چیز دیگر در جامعه وزن و اندازه اش مورد قبول و پذیرش قرار گرفته باشد. ولاجرم کسانی که فاقد آن اندازۀ مشخص و معین بودند، سرشان بی کلاه می ماند و افزون بر این در طول حیات خود چقدر در رنج و عذاب بسر می بردند و در هر نقطه ای از جهان ما مواجه با معضل کم بود خشگلی و زیبائی بودیم در صورتی که ما مشاهده می کنیم در طول تاریخ چنین پدیده ای رخ نداده است و نخواهد داد.
اصولاً عرفای ما کوشش کرده اند که چون لغت عشق در طول زمان و در نظر سطحی نظران به بولهوسی و عمل جنسی گرفتار آمده، آن را به معنای حیاتبخش خود باز گردانند و و بویژه مولوی آن گونه عشق را به « ننگ » تعبیر کرده است. و شاید به علت همین مفهوم بولهوسی که کلمه عشق بدان گرفتار آمده است در قرآن و نهج البلاغه کلمه عشق به کار برده نشده است و بحای آن حب و محبت و مشتقات آن آمده است زیرا در حب و محبت هرچه هست دوستی خالص و بدون هوا پرستی نهفته است. افزون بر این لغت شناسان می گویند که در کلمه «حب» و «محبت» و مشتقات آن چون رابطه دو طرفی بین خدا و بنده در آن ملحوظ شده، در قرآن بکار برده شده است. در جستجوی کجروی و کج فهمی از عشق است که مولانا می گوید:
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کآن هم ننگ بودی یکسری تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او دشمن جان وی آن بد داوری
عشق و زیبائی چون از جنس ماده نیست، به انواع مقیاس اندازه گیری در نمی آید و هیچ رنگی را به خود راه نمی دهد. و کسانی هم که کوشش می کنند که عشق و زیبائی را در اندازه و یا رنگهای معین و مشخص و یا جلوه ویژه ای به خورد انسانها بدهند، در پس این تلاش خود هدف و منظور مادی نهفته است که جهت مشروعیت بخشی به هدف مادی، آن را با پوششی از عشق همراه و همدم می سازند تا اندیشه و فکر انسانهای ساده و خوش باور را از اصل و منبع عشق منحرف و به هدف مادی خود جلب کنند.
عشق زنده در روان و در بصر هر دمی باشد ز غنچه تازه تر
عشق آن زنده گزین، کو باقی است کز شراب جان فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیاء یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو:«ما را بدان شه بار نیست» با کریمان کارها دشوار نیست
گمان نمی کنم کسانی هم که عشق را به زمینی و آسمانی تقسیم می کنند، معتقد نباشند که عشق یک پدیده مادی نیست. اگر چنین است بر آنها است که از خود بپرسند و این معما را حل کنند که وقتی چیزی اصلاً از جنس ماده نیست چگونه ممکن است زمینی و مادی شود؟
مگر اینکه بگویند که جلوه هائی از آن می تواند مادی و زمینی باشد که آن هم غیر ممکن است. دقیقاً مثل این است که بگوئیم، خدا هم می تواند زمینی باشد و مجسمه، بت،جمال و… جلوه های زمینی خداوند است. بسیاری هم خدا های مادی برای خود و انسانها ساخته و می سازند ولی می شود خدا را به زمین و آسمانی تقسیم کرد؟
بنابر این محبت، عشق، زیبائی به تعریف در نمی آیند چون نا محدود هستند و به تعین در نمی آیند همچنانکه ذات باریتعالی ههم نامتعین است و چون انسان استعداد، محبت، عشق، زیبائی، راستی و.. دارد لاجرم اینها راه و دریچه ای به سوی نامتعین که خداوند است دارند و انسان از طریق محبت، راستی، عشق، زیبائی تا بیکران بسوی خداوند در حرکت است. در ازل و به هنگام خلقت، راستی و عدالت مبنای مشیت خداوند بوده است و این مشیت همچنان نزد او تغییر ناپذیراست : « وتمت کلمه ربک صدقاً و عدلاً لا مبدل لکلماته ».
مظاهر مادی زیبائی
اینکه مشاهده می شود که زن و یا مردی از روی بوالهوسی و یا تنوع طلبی به هم نگاه می کنند، به علت دوئیتی است که در اثر کجراهه به آنها دست داده و از خود بیگانه شده اند.
عشقبازی کارِ بازی نیست، ای دل، سر بباز زآنکه کوی عشق نتوان زد بچوگان هوس
اینها در هویت خویش دچار دوگانگی و تعدد هویت شده اند. درست نظیر شرک به خداوند:
شرک نیز نفی خدا نیست و هیچ مشرکی نمی گوید که خدا وجود ندارد بلکه می گوید: چون من به او دسترسی ندارم، این بت، مجسمه، ویا… این فرد را که در دسترس است واسطه قرار می دهم که رابط من و خدایم باشد. از اینجا است که شرک سرچشمه می گیرد و به جائی می رسد که فرع را جای اصل می نشاند و خودِ اصل را فراموش می شود و مظاهر مختلف شرک از قبیل: قدرت، پول و سرمایه، پست و مقام، ریاست، خدم و حشم و…که مظاهر مختلف مادی هستند جای خدا را می گیرند. بوالهوسی نیز چنان حالتی است که انسانی که هویت یگانه خود را از دست داده است و دچار تعدد هویت شده است، هوس و شهوت را به جای عشق می نشاند در عین حالی که در ابتدا عارف است که بوالهوسی را با عشق عوض کرده است اما نظیر شرک به خداوند که راه به جائی می برد که مظاهر مختلف شرک جای خداوند را می گیرند، بوالهوسی هم در انسان بوالهوس در اثر مداومت خود را به جای عشق می نشاند و مطلا را با طلا عوضی می گیرد و بسیاری بعد از گذشت زمان به این اشتباه خود واقف می شوند و کسانی هم همچنان در اشتباه خود غوطه ور باقی می مانند.
عشق نیز که ریشه و اساس آن امری عرفانی و معنوی است، در اثر روابط فرهنگی، تاریخی، اجتماعی و عوامل برونی و درونی به کجراهه می افتد و برای دستیابی به آن زیبائی مطلق نظیر شرک، دست به دامن واسطه ها می شود و به بوالهوسی در می غلطد و در این هنگام اصلاً متوجه عمل نادرست خود نمی شود. اما در ذهن خود به دنبال زیبائی است و این است که امروز به دنبال این زن و فردا به دنبال آن زن و پس فردا به دنبال دیگری است وچون به کجراهه افتاده است علاوه بر اینکه به انواع نادرستی ها برای جلب نظر طرف مقابل می افتد، فکر می کند که می تواند همۀ زیبائی ها را در خود جمع کند، غافل از اینکه زیبائی امری مادی و قابل جمع شدن و کردن نیست. بلکه باید به آن عارف شد و از درک آن نشئه لذت برد.
نظر به اینکه انسان در توجیه کار غلط خود بسیار قوی است و ذهن بیمار دائم عیوب و اعمال ناشایست را برای انسان توجیه پذیر می کند « افمن زین له سوء عمله فرآه حسنا » و برایش محملهای مورد پسند می سازد مثلاً به جای تفاهم و بهم نزدیک شدن ، تمامیت خواه و زیاده طلب می شود و می گوید: این زن اجتماعی نیست، قابل عرضه در مجالس نیست، آداب معاشرت بلد نیست، قدش کوتاه است، چشمش اینطوری است و همچنین آن زن در رابطه با همسر خود چنین چیزهائی می گوید. غافل از این که اصل عشق که معنویت است را گم کرده و از آن غافل شده است و به همین علت است که قرآن می گوید شما وقتی از معنویت غافل شدید، به مرور پرده ای بر چشم و دل شما کشیده می شود«علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه» که گاهی امکان بازگشت را از شما سلب می کند و شما را به علت اعمالی که مرتکب شده اید به آتشی که با دست خود ساخته اید رهنمون می کند. و الا اصل امر ازدواج بیرون آوردن انسان از تنهائی و فراهم شدن زمینه رشد و تعالی است و با دست زدن به امر ازدواج می خواهد که هم از تنهائی که کشنده است به در آید و هم جفت خویش را جهت هموار کردن راه تکامل خویش بجوید و هم به استمرار حیات مدد رساند. عشق که امری معنوی و از هستی مطلق سرچشمه می گیرد، عرفان و معنویت نیز چنین است. اما همچنانکه هر خواسته ای در این جهان بی عمل و ممارست حاصل نمی شود، عشق نیز بدون ممارست در عمل حاصل نمی شود و عرفا عبادت را وجه عملی عشق می دانند.
نقش عبادت
در وجه عملی عشق است که عبادت جا و نقش اساسی خود را پیدا می کند. گمان نمی کنم که مورد قبول کسی نباشد که عرفان و معنویت از هستی مطلق سرچشمه می گیرد و بدون چنگ انداختن به ماورای ماده و قبول خالق هستی چه از عرفان می ماند و چه و معنویتی می تواند داشته باشد؟ در محدودۀ ماده ماندن یعنی اسیر جبر ماده شدن و در محدوده ای که ماده متعین، معین می کند ماندن. ودر این صورت حیات با مرگ ماده متعین که خودش را با آن انطباق داده است، پایان می پذیرد و خواهد مرد، برای چنین انسانی چه دیدی از حیات جز در جبر ماده باقی می ماند؟
پس لاجرم باید از ماده متعین خارج شد و به فراخنای نامتعین داخل گردید تا افق دید انسان باز گردد و استعدادش در ابعاد مختلف شکوفا شود. و حیات را به معنای واقعیش درک و به آن بینا گردد و عارف به حیات خود و در نتیجه عارف به معشوق گردد که «من عرف نفسه فقد عرف ربه». انسان با عارف شدن به خود که بینا شدن به خدا را در پی دارد و پی می برد که خداوند بشر را به عرصه وجود آورد تا با استعداد و تلاش خود به این رمز و راز هستی پی ببرد«کنت کنزاً مخفیاً فاجببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف» و بدان عارف شود. عارف به این حقیقت مطلق از طریق مکاشفه و عبادت که لازم و ملزوم یکدیگر است حاصل می شود که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» که در بیان «الا لیعبدون » آمده است، «ای لیعرفون ای عرفاناً حقیقتاً بطریق المکاشفه و المشاهده الذی لا یحصل الا بالعباده» به عبارت دیگر با عشق و عبادت حاصل می شود. در حقیقت عبادت پروردگار نظیر نماز، روزه، راز و نیاز و مناجات و…وجه عملی عشق است که عشق بدون ممارست در عمل حاصل نمی شود و مکاشفه حاصل وجه خلوص عملی ادراک عشق است که به عاشق دست می دهد و به نتیجه عمل و صورت معنوی عبادت خود که حتی در هر دم و باز دم تسبیح او می کند، بینا می شود و از « وَ لَکِن لا تَفْقَهُونَ تَسبِیحَهُمْ » به تسبح عارف می شود.
اهل عرفان برای مراتب معرفت دو عالم تصویر می کنند: عالم محضر و عالم حضور. درعالم محضر یعنی اینکه انسان در معرفت حضرت ربوبی به آنجائی برسد که همیشه و در همه حال خدا را بر خود ناظر می یابد و از این درجه بالاتر عالم حضور است.
عالم حضور به عالمی اتلاق می شود که سالک در طریق معرفت خدا را می بیند. سئوال این است که مگر می شود خدا را هم دید؟ البته به تعبیر قرآن و امام علی خدا را نه با چشم مادی که با بصر بینائی می توان دید زیرا چشم مادی طاقت دیدن آن را ندارد که «قال لن ترانی». امام علی عالم حضور آن را در چهار مرتبه بیان می کند: «ما رأیت شیاً الا و رأیت الله قبله، و بعده، و معه، و فیه.» در این جمله زیبا چهار مرتبه نشان داده شده است.
۱- هیچ چیزی را ندیدم مگر اینکه قبل از آن خدا را دیدم.
۲- هیچ چیزی را ندیدم مگر اینکه قبل از ان و بعد از آن خدا را دیدم.
۳- هیچ چیزی را ندیدم مگر اینکه قبل از ان و بعد از آن و با آن خدا را دیدم.
۴- هیچ چیزی را ندیدم مگر اینکه قبل از ان و بعد از آن و با آن و در آن خدا را دیدم.
و اگرما به بیان امام علی دقیق بشویم، بیان قرآن است که می فرماید: «هوالاول و الآخر و الظاهر و الباطن و هو علی کل شیئی قدیر» و به قول سعدی:
رسد آدمی بجائی که به جز خدا نبیند بدر آی تا ببینی طیران آدمیت
از طرف دیگر چون، عشق و پرستش از نیازهای فطری است و کشش و یا جذبه ای برای آن در نهاد انسان وجود دارد و منبع فیاض عشق خداوند است. عشق مادر نسبت به فرزند و عشقی که بعضی نسبت به بعضی دیگر از همنوعان خود پیدا می کنند، ذره و یا نشئه ای از آن منبع فیاض عشق سرچشمه گرفته است است که اگر آن منبع در خود انسان وجود نداشت، چگونه ممکن بود که انسان عشق را بشناسد و یا آن را درک کند؟
اما نظر به اینکه جاذبۀ عشق به سمت بی نهایت یعنی آفرینندۀ آن منبع فیاض است لاجرم عشق و پرستش حقیقی و متعالی نیز مختص خدای یگانه است و از جمله از این نگاه است که عبادت و راز و نیاز و مناجات با معبود از نیازهای معنوی و فطری و نیازی اساسی برای ادامۀ حیات است که در غیر اینصورت مثل این است که انسان در کویر راه گم کرده باشد و در جستجوی آب سراب را مشاهده می کند که خواهی ناخواهی به هلاکت خواهد رسید.
انسان در طول حیات خود و با دست و پنجه نرم کردن با مشکلات و مصائبی که گاه کوه را خرد می کند، همه روزه روبرو است و برای اینکه به یأس و نا امیدی که کشنده ترین عامل سقوط انسان است، دچار نگردد، به اتکاء و پشتگرمی حمایت کننده ای نیاز دارد تا از رنج تنهائی و هجوم مشکلات بکاهد و به حیات و رشد خود ادامه بدهد و کدام حامیِ نیرو دهنده و تکیه گاهی بالاتر از ذات لا یزال خداوند که همه چیز از او نشأت گرفته است، می باشد؟
خداوند بر مخلوقات خود و آنچه در آسمان و زمین است، رحمت را بر خود واجب کرده است«و کتب علی نفسه الرحمه» و به پیامبرش می فرماید که به باورندگانش سلام برساند و بگوید که خدا رحمت را بر خود واجب کرده است «قل سلام علیکم کتب علی نفسه الرحمه » پس بنابراین، عاشقی فقط نزد عاشق نیست نزد معشوق هم هست. «من احب لقاء الله، احب الله لقائه» و راه دوستی از عمل بسوی دوست می گذرد و در اینصورت دوست هم پیوند دوستی و حب دارد «ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» . اما عاشق باید راه وصول به معشوق را طی کند که «یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحاً فملاقیه» تا به منزل « یُحبّهُم وَ یُحبونه » برسد و مطلوب او طالب او گردد و خداوند او را صدا زند که ای انسان والای مطمئن “یا ایتها النفس المطمئنه- ارجعی الی ربک راضیه مرضیه- فادخلی فی عبادی- وادخلی جنّتی” به جنت ما باز آی که آنچه در جستجوی آن بوده ای اکنون برایت آماده و مهیا است. والسلام
محمد جعفری